آروینآروین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

آروین نامه...

پاییز 1390؛ چهارم مهرماه؛ پا به دنیا گذاشتم و آروین نامه روزهای زندگیمه...

عیددیدنی !...

بابام یه چیزی آورد که بهش میگفت نقشه شهر....... تا با هم برنامه ریزی کنیم که از کجا و کدووم خوونه شروع کنیم..... همه جارو بررسی کردیم..... اولویت بندی کردیم...... وبعد از کلی تلاش وتفکر مامان اومد و گفت که اول باید کجاها بریم!!!!!!!!!............ و این شد که طبق برنامه ریزی مامان شدیم توپ فوتبال..... هر روز از این خوونه به اون خوونه..... صبح عیددیدنی شب عیددیدنی...... هیچ کس هم به فکر من و خستگی هام نیست........... ...
4 فروردين 1391

1391.....................

انگاری اومد............. صبح زود بیدار شدیم لباس پوشیدیم ؛ رفتیم دور سفره هفت سین ؛ منتظر ورود عمو نوروز بودیم که............ یه د فعه یه صدای انفجار اومد و همه ذوق کردند ، خندیدند و شلوغ کردند.......... یکی یکی اومدند لپمو بوسیدند و گفتند عید ت مبارک و بهم عیدی دادند............ من که نفهمیدم چی شد............. اما اینو میدوونم که هیچ کس از در نیومد تو................ در هر صورت عمو نوروز خوش اومدی........... عیدتون هم مبارک........... ...
1 فروردين 1391

لباس عید

میگند عمو نوروز داره از راه میرسه...... حال و هوای خوونمون عوض شده هر روز یه چیزیو جابه جا می کنند..... شبا میرند بیرون منو تنها می گذ ارند...... یه شب هم دست منو گرفتند و گفتند می خواهیم لباس عید برات بخریم.... رفتیم مغازه ی کوچولوها ولی من خواب بودم...... لباس عید خریدیم تا عمو نوروز بیاد...... عمو نوروز کیه؟؟؟؟ یه عموی جدیده؟؟؟؟؟........... ...
27 اسفند 1390

زور بازو

بعضی وقتا بابایم سر به سرم میذاره..... میخواد باهام مچ بندازه..... هرچی میگم زور من بیشتره قبول نمی کنه که نمی کنه..... آخرش یه روز قرار شد که مچ بندازیم...... آستینامو زدم بالا....... بیایید جلو می خوام شکستتون بدم با همین دست کوچولوم........ بالاخره مسابقه دادیم و.......... کلی انرژی مصرف کردیم......... داورموون هم مامان بود........ فکر می کنید کی برنده شد؟؟؟؟؟........ از قیافه ام می توونید حدس بزنید؟؟؟؟.......... ...
12 اسفند 1390

دوست جدید

یه روز مامانم از خواب بیدارم کرد و....... گفت پاشو برات سوغاتی آوردند........... آروین : سوغاتی؟؟؟؟؟ برای من........ مرسی عمو ، مرسی خاله،،،،،،، حالا این سوغاتی که میگید چیه؟؟؟؟!!!! شاید خوردنیه؟؟؟؟!!!!!...... اگه فشارش بدم چی میشه؟؟؟؟!!!!..... وای ، وای ، وای، یه چیزی میگه؟؟؟؟!!!!!!...... اِ اِ اِ کجا رفتی؟ بیا ؛ کاریت ندارم ،بیا با هم دوست باشیم.........   ...
7 اسفند 1390

به به!

یه روز مامان بغلم کرد ونشاندم روی یه صندلی مخصوص....... بعد یه چیزی آورد و بست دور گردنم........ یه کا سه ویه قاشق و..... بله دیگه........  از اون جایی که دارم بزرگ میشم باید کم کم غذا هم بخورم......   به به جاتون خالی عجب سوپی بود ولی........ من شیر مامانمو بیشتر دوست دارم......     ...
5 اسفند 1390

پنج ماه.......................

یک... دو........ سه............ چهار............... و پنج....................... یک صد و پنجاه روز میگذره و به تعداد انگشت های دستم عمر کردم(البته به ماه) ؛ در انتهای پنج ماهگی به5.800کیلو رسیدم وبه بلندای 67 سانتیمتر ...
4 اسفند 1390