آروینآروین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

آروین نامه...

پاییز 1390؛ چهارم مهرماه؛ پا به دنیا گذاشتم و آروین نامه روزهای زندگیمه...

دوست جدید

یه روز مامانم از خواب بیدارم کرد و....... گفت پاشو برات سوغاتی آوردند........... آروین : سوغاتی؟؟؟؟؟ برای من........ مرسی عمو ، مرسی خاله،،،،،،، حالا این سوغاتی که میگید چیه؟؟؟؟!!!! شاید خوردنیه؟؟؟؟!!!!!...... اگه فشارش بدم چی میشه؟؟؟؟!!!!..... وای ، وای ، وای، یه چیزی میگه؟؟؟؟!!!!!!...... اِ اِ اِ کجا رفتی؟ بیا ؛ کاریت ندارم ،بیا با هم دوست باشیم.........   ...
7 اسفند 1390

به به!

یه روز مامان بغلم کرد ونشاندم روی یه صندلی مخصوص....... بعد یه چیزی آورد و بست دور گردنم........ یه کا سه ویه قاشق و..... بله دیگه........  از اون جایی که دارم بزرگ میشم باید کم کم غذا هم بخورم......   به به جاتون خالی عجب سوپی بود ولی........ من شیر مامانمو بیشتر دوست دارم......     ...
5 اسفند 1390

پنج ماه.......................

یک... دو........ سه............ چهار............... و پنج....................... یک صد و پنجاه روز میگذره و به تعداد انگشت های دستم عمر کردم(البته به ماه) ؛ در انتهای پنج ماهگی به5.800کیلو رسیدم وبه بلندای 67 سانتیمتر ...
4 اسفند 1390

تلاش!

یه روز چشمامو باز کردم و دیدم من این طرفم و لاکی اون دور دورا..... هرچی صداش کردم نیومد منم همه نیرومو جمع کردم تا برم بیارمش..... صبر کن دارم میام...... آه،آه،آه...... دیگه چیزی نمونده........ دیگه چیزی نمونده........ آهان............ دیگه خسته شدم........... ولی دست از تلاش برنمی دارم........ مامان یه کم کمکم می کنی....... لطفا........... ...
30 بهمن 1390

اینجا کجاست؟؟؟

یه بازی هست که هر روز صبح با مامانم میکنیم..... من میرم زیر پتوی قایم میشم ومامانم دنبالم میگرده... ولی آخرش پیدام میکنه....... شب ها هم نوبت بابامه.....  وقتی میاد خوونه کلی باهام بازی میکنه...... خلاصه اونقدر خسته ام می کنند که از حال میرم.........     ...
28 بهمن 1390

Valentine

امشب اولین ولنتاین منه........ لباس مناسب پوشیدم و.... منتظر هدیه بودم..... ولی هیچکی به من هدیه نداد.... بوسم کردند..... و ازم عکس گرفتند.... همین..... ...
26 بهمن 1390

آخ.........

یادتون هست که پستانک اومدو یار من شد........ وبعدش وزنم اومد پایین وپایین تر...... مامان وبابام ترسیدند و منو بردند دکتر...... دکتر رفتن همانا و ...... سوراخ شدن دست من همانا...... البته می دوونید که من قویم.... فقط یکم گریه کردم وبا پستانکم خداحافظی کردم....   ...
24 بهمن 1390